loading...

دانلود رمان

دانلود رمان

بازدید : 352
11 زمان : 1399:2

دانلود رمان دسيسه بهشت

دانلود رمان دسيسه بهشت

خلاصه:

دانلود رمان دسيسه بهشت داستان راجبع به دختري به نام مريم هست كه سخت تو مشكلات زندگيش غرق شده. مريم داستان ما به دنبال كار وارد خونه اي ميشه كه پنج پسر داخلش زندگي ميكنند؛ پنج پسر با شخصيت هاي متفاوت. مريم با هر تصميم مسير زندگيش رو تغيير ميده و در اين بين صاحب خونه كه زن هست گذشتش رو براي مريم روايت ميكنه

همچين زيادي شيك بود..خيلي شيك دربرابر مني كه قيمت كله لباسام رو هم به اندازه قيمت يه رژلبشم نميشد

…با نوك كفشم رو زمين ضرب گرفتم..نگاهش كشيده شد رو كفشم

و در كسري از ثانيه نگاهش پر از تمسخر شد..لبش كج شد و توي چشام با غرور خيره شد..

لبمو گزيدم كه تحقير نگاشو ناديده بگيرم…خندم گرفت.دانلود رمان دسيسه بهشت

.من با چه اعتماد به نفسي اينجا نشسته بودم؟اصلا چرا نشسته بودم؟..ب

ه بقيه نگاه كردم..كم و بيش توشون مثله اين دختره سانتال مانتال پيدا ميشد…

ولي اكثريت معمولي بودن..با يه سرو وضع اراسته اما نچندان مايه دار..

اين وسط تيپو قيافه من تو ذوق ميزد..مانتوي سرمه اي مندرس و شلوار سرمه اي و مقنعه مشكي..

يه كيف مشكي ام دستم بود كه از بس به بندش چنگ زده بودم پوست پوست شده بود..

دانلود رمان دسيسه بهشت

.دستامو به حالت بادبزن جلو صورتم تكون دادم..رو پيشونيم دونه هاي درشت عرق ديده ميشد

..اما از گرما نبود..عرق شرم بود ..وقتي كه آگهي استخدام رو ديدم بي هيچ فكري راهي شدم

..اون لحظه فقط گريه هاي تارا وعلي تو گوشم بود..خسته شده بودم

از نعشگي كسي كه اسمه پدرو يدك ميكشيد..فكرم از كار افتاده بود

ولي حالا ميفهميدم چه اشتباهي كردم..من هيچ شانسي نداشتم..

باديپلمي كه اگه دعاي مادر خدابيامرزم پشتم نبود ،نميتونستم بگيرمش اينجا نشسته بودم

درحالي كه هزارتا از من بالاتراش با نااميدي آه و ناله ميكردن..صداي منشي بلند شد_

نينا احمدي..دختره برنزه چيني به بيني عمل كرده اش داد و باصداي نازكش پرگلايه گفت_مگه داري مريض پيج ميكني؟ايشش..بعدم كيفش را برداشت و به سمت اتاق رفت..چند دقيقه بعد اومد

بيرون و با خونسردي از شركت بيرون زد_مريم سهرابي ..با اضطراب نگاش كردم_ب..بله؟_

برو تو ديگه..با قدم هاي لرزون از صندلي فلزي كه روش نشسته بودم دانلود رمان دسيسه بهشت

فاصله گرفتم..دستمال كاغذي اي رو از رو ميزه روبروم برداشتم و به پيشونيم كشيدم..ت

شنگي امونم رو بريده بود..ولي ناچار با يه بسم ا…رفتم داخل..

با خستگي كفشمو كندم و دره حال رو باز كردم..از همون دمه در شروع كردم_

علللي..پاشو..تارا..مدرست دير شد..مانتوتو ديروز شستم رو بنده..علللي..جورابتو ديروز دوختم،

اين چرا دوباره سوراخه..دست به كمر ايستاده بودم و به تارا كه به زور درز مقنعشو از بغله گوشش مياورد

زيره چونش نگاه كردم..رو زمين زانو زدم و با حرص گفتم_ باز خواب موندي؟ بيا ببينم..

كشيدمش جلو ومقنعشو درست كردم..موهاي فرشو كردم زيره مقنعه و دوباره عليو صدا زدم

.._علللي..علي لقمه به دست

اومد بيرون..الهي بميرم..صبحونشون يادم رف..همونجور كه ميرفتم سروقته كيفه جفتشون با دستپاچگي گفتم

_علي..بدو يه لقمه هم واسه تارا بگير..تارا..بيا دفتراتو از رو زمين جمع كن.دانلود رمان دسيسه بهشت

.تارا با بغض رو زمين نشستو گفت _نميشه امروز نرم؟._چرا؟..پاشو تارا..بازم داري لجبازي

تعداد صفحات : 0

درباره ما
موضوعات
آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 16
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 20
  • بازدید ماه : 17
  • بازدید سال : 188
  • بازدید کلی : 4521
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    کدهای اختصاصی